روز برفی
روزی بود که برف به زمین فرود آمد. همه چیز در دور و بر به رنگ سفید پوشیده شده بود. درختان، خیابانها و ساختمانها همگی با لباسی سفید و زیبا پوشیده شده بودند. هوا سرد بود و باد برف را به همه سو میوزید.
کودکان با شادی و هیجان به بیرون آمدند. آنها با لباسهای گرم و کلاههای نازنین خود، به خیابانها رفتند. همه جا پر از خنده و شادی بود. آنها شروع به ساختن یک برج بزرگ از برف کردند. هر کدام سعی میکردند برجی بلندتر و زیباتر از دیگران بسازند.
بچهها با لباسهای گرم و دستکشهای ضخیم، برف را در دستان خود میگرفتند و آن را به شکلهای مختلفی مدل میکردند. برخی از آنها برف را به شکل توپهای کوچک میچیندند و به یکدیگر پرتاب میکردند. برخی دیگر با برف، یک صورتهای خندان و نازنین میساختند.
با گذشت زمان، برف شروع به باریدن کرد. برفهای کوچک و سفید از آسمان به زمین میافتادند و همه را با شگفتی پر میکردند. هر کدام از برفها یک داستان جدید را با خود میآوردند.
بچهها با لباسهای خود راهی خانه شدند. آنها با لباسهای خیس و چهرههای خندان به خانه برگشتند. همه به یاد خواهند داشت که روزی که برف به زمین فرود آمد و همه را با شادی و خوشحالی پر کرد.
روز برفی یک روز جادویی بود. همه با هم به یک جشن بزرگ پیوستند و لحظاتی شاد و خاطرهانگیز را سپری کردند. این روز برفی یادآور اتحاد و همبستگی بود و همه را به یاد داشت که در برابر سختیها و سرمای زمستان، با هم باید همدیگر را حمایت کنیم و با هم برابر مشکلات مقاومت کنیم.