گزارش:/
خوب...
نمیدونم اینایی که میگم واقعیه:>
اون روز به سرعت به مدرسه رسیدم هول کرده بودم نکنه ناظمم ببینتم ...
بابای مدرسه دیدمو با دست زد تو صورتم....
کل حیاط تو سکوت بود....
و سکوت شکست ،به سرعت به طرف کلاس رفتم
در را که زدم معلم با فریاد گفت به به تشریف اوردید،من ان روز از معلم هم سه سیلی خوردم
زنم تفریح رفتم تا شیر کاکائو بگیرم...
فاطمه گیرم انداخت و خفتم کرد...
ان هم ان روز به من یک سیلی زد...
ان روز زنگ اخر انشاء بود...
معلم گفت بچه ها موضوع انشاء در مورد جهان پس از مرگه....
همه به من خیره شدن و گفتن....
در مورد جایی که اون میخواد بره
تمام سیلی ها ی ان روز به کنار ان حرف ...
باز از هر سیلی بود
فهمیدم هر چقدر هم ادم خوبی باشیم بازهم نباید حیقیت رو تو صورت مردم تف کرد:)