حکایت زیر را بخوانید و بازنویسی کنید:
متن حکایت: به روزگار انوشیروان، روزی وزیرش، بزرگمهر، نزد وی آمد،. انوشیروان گفت: ای وزیر، همه چیز در عالم، تو دانی؟ بزرگمهر، خجل شد و گفت: نه، ای پادشاه. انوشیروان گفت: همه چیز، پس که داند؟ بزرگمهر گفت: همه چیز، همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند.
جواب: در زمان حکمرانی انوشیروان پادشاه ایرانی انوشیروان وزیری دانا و دنیا دیده به نام بزرگمهر داشت یک روز انوشیروان بزرگمهر را فراخواند و وزیرش نیز نزد او آمد… انوشیروان گفت: ای وزیر، تو از همه چیز های دنیا آگاهی داری؟!
وزیرش، بزرگمهر خجالت زده شد و گفت: نه ای پادشاه. انوشیروان بار دیگر پرسید: پس همه چیز را در عالم چه کسی می داند؟!
بزرگمهر گفت: همه چیز را همگان می دانند و کسی به نام همگان هنوز از مادر متولد نشده (به دنیا نیامده نیامده) است.
جوابی دیگر: روزی روزگاری در زمان های قدیم انوشیروان وزیرش را که نامش بزرگمهر بود فراخواند و وزیرش نیز نزد او آمد. انوشیروان گفت: ای وزیر، همه چیزی که در عالم وجود دارد تو از آن آگاهی داری؟!
وزیرش، بزرگمهر خجالت زده شد و گفت: نه ای پادشاه. انوشیروان باری دیگر پرسید: پس همه چیز را در عالم چه کسی می داند؟! بزرگمهر گفت: همه چیز را همگان می دانند و کسی به نام همگان هنوز به دنیا نیامده است.
جوابی دیگر: در زمان حکمرانی انوشیروان، پادشاه ایران، وزیری دانا و خردمند به نام بزرگمهر در دربار حضور داشت. روزی انوشیروان او را فراخواند و بزرگمهر نزد پادشاه حاضر شد.
انوشیروان پرسید: «ای وزیر، آیا تو از همه چیزهای دنیا آگاهی داری؟»
بزرگمهر با شرمندگی پاسخ داد: «نه، ای پادشاه.»
انوشیروان دوباره پرسید: «پس چه کسی در جهان از همه چیز آگاه است؟»
بزرگمهر لبخندی زد و گفت: «همه چیز را همگان میدانند، اما کسی به نام همگان هنوز از مادر متولد نشده است.»
جوابی دیگر: در روزگار انوشیروان؛ روزی وزیرش بزرگمهر به نزد او رفته . انوشیروان گفت ای وزیر تو همه چی در عالم می دانی ؟
بزرگمهر خجالت زده شد و گفت: نه ای پادشاه..
انوشیروان گفت: پس چه کسی همه چی را میداند؟
بزرگمهر گفت: کسی که همه چیز را میداند هنوز از شکم مادری به دنیا نیامده هست
یعنی کسی (انسانی) وجود ندارد که همه چیز را بداند. جواب درس که خواستی استفاده کن 😉