(خورشید و ماه)
خورشید در حالی که داشت اماده غروب کردن میشد، باری دیگر با چهره ی برافروخته و کم فروغ ماه رو به رو شد ولی اینبار سکوت را شکست و احوال ماه را جویا شد.
ماه گفت:«نمیدانم؛هرشب تا اخرین دانه های ستارگانم را و نور مهتابم را بر زمین می تابانم اما هنوز غمگینم، انگار چیزی در قفس خالی هست که ازاد نمیشود.»
خورشید گفت:«ان چیست که تو را ازرده خاطر کرده است؟»
ماه نگاهی به خودش انداخت وگفت:«احساس می کنم غم مثل یک لایه نازک از گرد نرم رویم نشسته است یک جوری که کدرم،ماتم،محوم .... ،و هیچ چیز راضی ام نمی کند.»
خورشید نگاهی به ماه انداخت و گفت:«حس می کنم به خاطر تاریکی هست که دور و برت را گرفته، ظلمات دارد بر جانت رخنه می کند و حتی چندی است که نورت کم سو و بی جان شده است .»
ماه نگران پرسید:«چاره چیست ؟»
خورشید که وقتی برایش نمانده بود بلند داد زد :«بسپارش به من کاری می کنم که نورت بر ظلمات و سیاهی غلبه کند؛اینبار نورم را با تمام وجود برایت پیش میفرستم تا بازتاب مهتابت بر سیاهی ات غلبه کند.»از ان شب به بعد ماه با دست و دلبازی خورشید دیگر برافروخته و کم سو نبود.
گفتگو