جلسه امتحان :
ذرات ریز و درشت عرق ، روی پیشانی ام پرسه میزنند و پایین میریزند ؛ دستانم به لرزه افتادهاند و آرام و قرار ندارند. چشم هایم بیتاب است ، بیتاب دستی که نجاتم دهد و شاید ، ذره ای کمک به این بینوا برساند !
مراقب قدم میزند. صدای پاشنهی کفشانش بر روحم خدشه میاندازد ؛ تمام نمیشود ارتباط چشمیاش. گویی در این کلاس ، فقط من هستم و بس ! صدای پچ پچ بچهها ، این را یادآوری میکند که من بدبخت ترینم وسط تقلب های ریز و درشت شان ..
خودکار در دستم پوزخند میزند ؛ او نیز نمیداند چگونه بنویسد. فقط در برگهی سفید پیش رویم ، بی هیچ هدف و سازی میرقصد. ذهنم یاری نمیکند. به دندهی لج افتاده است و هر آنچه که خوانده بودم را ، به نیستی و فراموشی سپرده است ؛ این مغز چیست که در بطن این امتحان ، آهنگ های مختلف را برای خودش پخش میکند ؟ یکی پس از دیگری.
آرام و قرار ندارم ؛ برگههای تقلب جا به جا میشوند ، اما دریغ از کمک به أین من ؛ دریغ از دستی که بفهماند در یک سوال نه ، در چندین سوال ماندهام و بیاید نجاتم دهد. اینجا جلسهی امتحان هست ، هیچ کس به فکر من نیست !
آزمون که تمام میشود ، حسرت ها در دلم انبار میشوند که کاش ، فقط کمی ، درس میخواندم ؛ کاش ذره ای حواس از خدا بی خبرم را جمع میکردم ، کاش فقط کمی ..
همین الان نوشتم ، در قالب طنز تلخ ؛ امیدوارم خوب باشه ..