خب انشا رو باید اب و تاب بدی
یک روز پاییزی در روستایی کوچک این گونه نمایان می شود...
وباز هم پاییز و حس دلتنگی و انتظار در کوچه های خیس از نم باران و سپیده صبحگاهی و عطر کاهگل و خاک و علوفه بوی کاهگل خیس خورده از فاصله های دور هوش از سر انسان می برد، آری! این کار باران است.
خانه های بدون فاصله ی این روستا، نشان از همدلی و دلگرمی می دهند تا بتوانند روزهای سرد پاییزی را پشت سر گذارده و به انتظار بهار آرزو ها بنشینند.
سقف شیروانی شده و در و پنجره ی مقاوم و تازه نصب شده ی خانه های روستا، نشان از هوشیاری و تدبر ساکنان آن می دهد.
سه درخت که از روز های نخست جوانه زدن تا اکنون که کهنسال شده اند، با هم بودند و سرد و گرم روزگار چشیده اند و مانند سه دوست عزیز تر از جان، هیچگاه از همدیگر جدا نشدند، اکنون به انتظار نشسته اند.
در این روستا همه به انتظار نشسته اند. اما کسی جز خدای نمی داند که انتظار چه را میکشند، شاید به انتظار صدای پرندگانی که سه دوست مهربان سرپناهشان بودند، شاید به انتظار بوی گلهای بهاری، به انتظار برف زمستان، و شاید هم...