در یک جنگل بزرگ،حیوانات زیادی کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.بین این حیوانات،روباه تازه واردی بود که در کار همه سرک می کشید و فضولی می کرد.مدتی گذشت و حیوانات کم کم از این کار روباه ناراحت شدند چون روباه برای خودشیرینی، رازهای هر کدام از آن ها را پیش دیگری می گفت و باعث آزارشان می شد.یک روز،صبر حیوانات تمام شد و آن ها برای شکایت پیش سلطان جنگل که شیر بود رفتند.در آن روز هر کدام از حیوانات،اتفاقات و مشکلاتی که روباه برایشان پیش آورده بود را برای شیر تعریف کردند.شیر به حرف های همه گوش کرد و در پایان گفت:باید کاری کنیم تا روباه پی به اشتباه خود ببرد و رفتار خود را عوض کند.حیوانات در آن روز،نقشه ای برای روباه کشیدند.روز بعد یکی از فیل ها به طرف کلبه ای که در وسط جنگل قرار داشت رفت و کوزه ای را از جلوی در آن خانه برداشت با خود آورد.او در مسیر طوری وانمود می کرد که انگار کار مهمی را انجام می دهد که نمی خواهد دیگران از آن با خبر شوند.روباه فضول که تمام راه به تعقیب فیل می پرداخت با این رفتار فیل،فضولی اش بیش تر گل کرد.فیل پس از پیمودن مسافتی به درخت بزرگی رسید.
او زیر درخت،چاله ای کند