یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود ...
یه زنی بود فاطمه خانم هیچ وقت خونشو نمی روفت ! امروز روفت... یه قرون جست برد داد یه قالب پنیر و قالب پنیرو گذاشت رو پیشخون... خروس اومد و نوکش زد و خوردش ...فاطمه خانوم خروس رو با جارو زد و خروس پرید بالا و قوقولی کرد و رفت ..
فاطمه خانم پیش قاضی رفت و گفت : جناب قاضی من هیچ وقت خونمو نمیروفتم.. قاضی گفت: از بی عاریت بود ..فاطمه خانوم گفت امروز روفتم ! قاضی گفت: از زرنگیت بود ...فاطمه گفت: یه قرون پول پیدا کردم گفت : روزیت بود فاطمه گفت: بردم دادم یه قالب پنیر استادم ! قاضی گفت : دلت میخواسته ..فاطمه گفت: پنیرو گرفتم و گذاشتم رو پیشخون خروس اومد نوکش زد و خوردش... قاضی گفت : نمکشو چشیده ... فاطمه گفت: دمشو کرد تو چشمم قاضی گفت:سرمه چشمت کشید...
فاطمه خانوم رو به آقای قاضی گفت:آقای قاضی حالا تکلیف چیه؟ قاضی گفت : برو خروسو میخوای بکشی بکش میخوای بذاری بذار... فاطمه خانومم اومد خونه و خروسو برداشتو سرشو برید و پروپیشش کرد و بارش گذاشت و شب که شوهرش اومد ماجرا رو به شوهرش گفت و باهم دیگه خروس خوردن زن و شوهر ....
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود
یک زنی بود صبح از خواب بیدار میشه و شوهرشو صبحونه میده ... شوهرش میره قصابی گوشت میخره و میذاره لب ایوونو میگه: این گوشتو برا شب بار بذار...
وقتی شوهر زن از خونه بیرون رفت ...زن رفت پنجاه تخمه خرید و آورد تو کوچه و با همسایه ها نشست و تسوندن(!) و با همسایه ها مشغول شکستن تخمه ها شدن.. یه دفعه یادش افتاد که شوهرش صبح گوشت خریده بوده و گفته بوده برا شب بار بذار ...یادش می افته که گوشتو بار نذاشته و نشسته تخمه تسونده !...
میره سراغش که بارش کنه میبینه گوشت به جا نیستو و بله ! گربه گوشتو برده و خورده ...!!! شب که شوهرش میاد و میگه گوشتو بیار تا بخوریم
زن رو به شوهرش میگه : 'مرد رفتم پنجاه تخمه خریدم و گذاشتم مابین همسایه ها باهم تسوندیم ..و گوشتو که گذاشتی بودی لب ایوون یادم رفت بردارم و گربه اومد ورش داشتو بردشو خوردش' ... !
شوهرش هم عصبانی میشه و میگه بلند شو برو تو غیرت خونه داری نداری و زن رو از خونش بیرونش میکنه و طلاقش میده و میره یه زن دیگه میگیره .. واینه که تخمه زنو طلاق داد...
نتیجه اخلاقی این قصه : حواس جمع باشید که شب بی شام نمونید و نشینید به تخمه شکستن
سلام معرکه یادت نره