▎گسترش ضربالمثل «کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد»
در یک روز زیبا و آفتابی، در دل جنگل، کلاغی زندگی میکرد که همیشه به پرواز و زندگی خود افتخار میکرد. او به خاطر رنگ سیاه و براقش و توانایی پروازش به خود میبالید. اما روزی، هنگامی که در حال پرواز بود، کبکی را دید که با ناز و زیبایی خاصی در حال راه رفتن بود. کبک با پاهای کوچک و نرمش، به آرامی بر روی زمین حرکت میکرد و با هر قدمش، زیبایی خاصی را به نمایش میگذاشت.
کلاغ که تحت تأثیر زیبایی و نازککاری کبک قرار گرفته بود، تصمیم گرفت تا راه رفتن کبک را یاد بگیرد. او به کبک نزدیک شد و با صدای بلند گفت: «ای کبک زیبا! لطفاً به من یاد بده چگونه مثل تو راه بروم.» کبک با تعجب به کلاغ نگاه کرد و گفت: «چرا میخواهی مانند من راه بروی؟ تو کلاغی و باید به پروازت ادامه دهی.»
اما کلاغ اصرار داشت و به کبک گفت: «من میخواهم زیبا باشم و مانند تو راه بروم. پرواز کردن دیگر برای من جذاب نیست.» کبک که نمیتوانست درخواست کلاغ را رد کند، شروع به آموزش راه رفتن به او کرد. اما کلاغ به دلیل عدم تمرین و عدم تسلط بر این نوع حرکت، نتوانست به خوبی راه برود و هر بار که سعی میکرد، به زمین میافتاد.
به مرور زمان، کلاغ آنقدر در تلاش برای یادگیری راه رفتن کبک غرق شد که فراموش کرد چگونه پرواز کند. او دیگر نمیتوانست به آسمان برود و از زیباییهای جنگل لذت ببرد. روزها گذشت و کلاغ از آنچه بود، فاصله گرفت. او نه تنها نتوانست مانند کبک راه برود، بلکه تواناییهای خود را نیز از دست داد.
این داستان نشان میدهد که گاهی اوقات ما تحت تأثیر دیگران قرار میگیریم و سعی میکنیم چیزهایی را که برای ما مناسب نیستند، یاد بگیریم. در این مسیر، ممکن است آنچه داریم را نیز از دست بدهیم. ضربالمثل «کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد» به ما یادآوری میکند که باید به خود واقعیمان احترام بگذاریم و از تواناییها و ویژگیهای منحصر به فرد خود بهره ببریم. در نهایت، هر موجودی باید در جایگاه خود بدرخشد و تلاش برای تبدیل شدن به چیزی که نیستیم، ممکن است ما را از مسیر صحیح زندگیمان دور کند.