داستان: **ماجراجویی در کاجستان**
روزی روزگاری در یک روستای کوچک و زیبا، پسری به نام علی زندگی میکرد. علی پسر شجاع و کنجکاوی بود که همیشه دوست داشت در طبیعت کاوش کند. یک روز به او خبر رسید که در جنگل کاجستان، رازهای جالب و هیجانانگیزی نهفته است. این جنگل پر از درختان بلند کاج و موجودات جالب است.
علی تصمیم میگیرد به کاجستان برود و ماجراجوییاش را آغاز کند. صبح زود از خواب بیدار شد و کولهاش را پر از خوراکی و ابزارهای کوچک کرد. سپس راهی جنگل شد. وقتی به کاجستان رسید، بوی خوش درختان کاج و صدای پرندگان او را به وجد آورد.
علی در دل جنگل قدم میزد و از زیبایی طبیعت لذت میبرد. ناگهان صدای عجیبی توجهش را جلب کرد. او با احتیاط به سمت صدا رفت و دید که یک سنجاب کوچک در حال درختنوردی است. سنجاب او را دید و به طرفش دوید. علی تصمیم گرفت با سنجاب دوست شود.
سنجاب که نامش تندوری بود، به علی گفت: "سلام! خوش آمدی به کاجستان. اینجا پر از ماجراجویی است!" علی که بسیار هیجانزده شده بود، از تندوری خواست که او را به جاهای جالب جنگل ببرد.
تندوری با خوشحالی او را به یک دریاچه مخفی برد. دریاچهای که آبش به رنگ آبی درخشان بود و اطرافش پر از گلهای زیبا بود. علی و تندوری در کنار دریاچه بازی کردند و از زیبایی آن لذت بردند. سپس به یک غار سنگی رسیدند که درونش یک جواهر درخشان بود. علی با تندوری دربارهی جواهر صحبت کرد و تصمیم گرفت که به دیگران نشان دهد.
پس از ماجراجوییهای بسیار و دیدن زیباییهای جنگل، علی و تندوری به سمت روستا برگشتند. علی با خود قول داد که همیشه از طبیعت مراقبت کرده و به دیگران دربارهی شگفتیهای جنگل بگوید.
از آن روز علی نه تنها دوست جدیدی پیدا کرد، بلکه عمیقاً به اهمیت حفظ طبیعت و زیباییهایش پی برد. کاجستان برای او به یادگاری از یک ماجراجویی فراموشنشدنی تبدیل شد.
پایان.