انشاء ساده درباره مادر – شماره ۱
آن هنگام كه درخشش چشمانت را در آسمان زندگي ام مي بينم؛ آن هنگام كه جوشش چشمه ي چشمت را در سراشيبي صورت زيبايت برانداز مي كنم؛ زماني كه به ياد مي آورم چگونه در جستجوي آغوش پرمهرت حجم خالي فضا را لمس مي كردم و با بي تابي نامت را بر زبان مي آوردم؛ دلم چون كودكي بازيگوش و بهانه گير در كنج قفس سينه سر بر ديوار مي كوبد.
عزيز من، عزيز بودنت را خدا دانست. او كه بهشت را زير پايت نهاد؛ و تو را بزرگ و گرامی داشت.
گاه دست هايم روي موج احساس مي لرزد و باران اشك در چشمانم به غم مي نشيند. چرا که جوانيت را به پاي من ريختي تا جوانم كني،تا روزي كنارت بنشينم و سرم را بر زانويت بگذارم و نوازش دست هايت را روي صورتم احساس كنم؛ تا روزي تكيه گاهت شوم و انيس تنهاييت.
اي كسي كه خورشيد در مقابل مهرباني ات شرمنده مي شود و ماه چهره در نقاب مي كشد، هنگامي كه رنج بي خوابي ات را كه با گريه هاي شبانه ي من تفسير مي شود، تصوير مي كنم و زماني كه به ياد مي آورم كه نمي توانستم لحظه اي حتي به اندازه يك چشم بر هم زدن بي تو بمانم، اشك روي چشمانم پرده مي اندازد.
مادرم، اي اميد من، هنگامي كه با