میدانم که اخر سر هم از نوشته ام ایرادی میگیری اخر چرا پاسخ سوال های مرا نمیدهی؟و آنها را بی جواب میگذاری! چه شد که به اینجا رسید؟ چه کاری انجام داده ام که مرا سال هاست، در فراغ دیدارت میگذاری؟ تو کیستی که دله مرا به اسارت برده ای؟!
می دانی که از همان هنگامی که تو را دیدم نتوانستم چهرهات را تا به حال از یاد ببرم.
می دانم با خود میگویی این مجنون کیست؟چه میگوید،دنبالِ چه کسی میگردد،نپرس،زیرا من هم از خود بیخبرم!
فقط میدانم در فراغ دیدارت چندین سال است که به امید چشمانت سر به بالین میگذارم.
دریا را دیده ای؟اگر بگویند تو در آن سویِ دریا منتظر من هستی،حاضرم از روی دریایی که بی انتهاست بگذرم فقط هم یک دلیل دارد آن هم شوق دیدنت هست!
آری،این مجنون کیست؟؟به فراق چه کسی مینگارد و میگرید!؟کاش من هم لیلیی داشتم که در شوق دیدارش دریا را به انتها برسانم.ای مجنون!
تو هر کس که هستی من نمیتوانم حالِ دلت را درک کنم هرگز به این احساس دست پیدا نمیکنم،آخر میدانم
من آن مجنونی نیستم که به عشق اعتقاد دارد.
fatimaAhmadi