روزی روزگاری در سرزمین افسانهای ایران، رستم بزرگ، آن پهلوان بینظیر، تصمیم گرفت تا با رخش، اسب قویپنجهاش، به سفری چالشبرانگیز برود. هدفشان این بود که هفت خان را طی کنند و قدرت جادوگر شیطانی را از بین ببرند که جامعه را به وحشت انداخته بود.
اما وقتی به خان اول رسیدند، ناگهان اژدهایی با چهرهای آراسته از غار بیرون آمد! اژدها میخواست با آنها شطرنج بازی کند. رستم با لبخندی به رخش گفت: «ما برای اینجاییم که اژدها را شکست دهیم، نه اینکه شطرنج بازی کنیم!»
اژدها با شنیدن این حرف، از خشم آتشین شد اما به خاطر آراستگیش نتوانست خشمی جدی بروز دهد. در همین حین، نیروهای اهریمنی به کمک اژدها آمدند و گفتند: «ما آمدهایم تا شما را متوقف کنیم!»
رستم به آنها گفت: «با شما چه کار کنیم؟ ما فقط به دنبال اولاد و صلح هستیم!» و در نهایت با قهرمانی، همه آنها را به رقص دعوت کرد تا افکار بدشان را فراموش کنند.
حالا، هر بار که به هفت خان میرسیدند، به یاد میآورند که با خنده و شادابی، میتوانند بر هر چالشی غلبه کنند! اینگونه بود که رستم و رخش نه تنها جهان را نجات دادند، بلکه به همه یاد دادند که چهرهای آراسته، فقط حفظ ظاهر نیست، بلکه روحیهای شاد هم لازم دارد!
معرکه یادت نره دوست عزیز🤍♥