جواب معرکه
کلاغ چند روزی بود که عاشق کبک قهوه ای زنگی شده بود او با پدرش به خواستگاری خانم کبک رفت. خانم کبک که خواستگار های زیادی داشت از جغد و پرستو و بر این غیرباور بود که کلاغ به خودش اجازه داد است کخ از او خواستگاری کند بنابرین خانم کبک شرطی برا ازداوج با خود گذاشت گفت که اگر مثل خود کبک راه برود با او ازدواج میکند. کلاغ به لانه اش برگشت و هر روز صبح به راه رفتن کبک ها نگاه میکرد و به اجداد کلاغ ها بر خورده بود که یکی از اجدادشان میخواهد راه رفتن خود را فراموش کند و راه رفتن کبک هارا تقلید کند. کلاغ روزی به دیدن کبک رفت کبک گفت حالا کمی راه برو. ولی تا کلاغ خواست راه برود مانند روزی شده بود که کوچک بود و نه تنها راه رفتن خانم کبکی را یاد نگرفته بود راه رفتن خودش هم فراموش کرد کلاغ با خود گفت که هرگز نباید به خاطر ازدواج رفتار و چیزی که در اجدادش رواج است را زیر پا بگذارد و از آن به بعد ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد
از گوگل نیست تاج یادت نره