انشای تخیلی درباره آسمان شب
---
در یک شب آرام و دلانگیز، آسمان به مانند یک بوم بزرگ و تاریک، با ستارههای درخشان و ماهی نقرهای تزئین شده بود. ستارهها مانند الماسهای ریز و درخشان در دل آسمان میدرخشیدند و هر کدام داستانی برای گفتن داشتند.
من به حیاط خانهام رفتم و به آسمان نگاه کردم. ناگهان متوجه شدم که یکی از ستارهها به آرامی در حال نزدیک شدن به زمین است. با تعجب به آن نگاه کردم و دیدم که این ستاره، یک موجود جادویی به نام 'ستارهسفر' است. او با لبخندی بر لب، به من گفت: 'سلام! من آمدهام تا تو را به یک سفر جادویی ببرم!'
با شگفتی و هیجان، دست او را گرفتم و ناگهان در یک چشم به هم زدن، در میان ابرهای نرم و پفکی پرواز کردیم. زیر پای ما، زمین به مانند یک فرش سبز و زیبا گسترده شده بود. در دوردست، کوهها و دریاها به زیبایی درخشان بودند.
ستارهسفر به من نشان داد که چگونه میتوان با ستارهها صحبت کرد و هر کدام از آنها آرزوهایی دارند. او به من گفت که اگر به یک ستاره نگاه کنی و آرزویی کنی، آن آرزو به حقیقت میپیوندد.
ما در آسمان پرواز کردیم و به سیارات مختلف سفر کردیم. هر سیاره دنیای خاص خود را داشت و موجودات جالبی در آنجا زندگی میکردند. من از این سفر شگفتانگیز لذت میبردم و احساس میکردم که در یک خواب زیبا هستم.
سرانجام، ستارهسفر مرا به زمین بازگرداند و گفت: 'یادت باشد، همیشه به آسمان نگاه کن و به ستارهها فکر کن. آنها همیشه در کنار تو هستند و آرزوهایت را میشنوند.'
با قلبی پر از شادی و امید، به آسمان نگاه کردم و فهمیدم که هر شب، آسمان پر از جادو و زیبایی است.
---
امیدوارم این انشا به دلت نشسته باشد!