روزی روزگاری در دهکده ای دور افتاده مردی به اسم قلام زندگی میکرد که هم در زندگیش سخت کوش و پرکار بود و هم بشدت فضول هر روز صبح وقتی سرکارش در مزرعه میرفت از ادمایی که سر راهش میدید درمورد زندگیه شخصیه فرد سوال های نابجا میکرد یا سر راهش به خانه هایی سرک میکشیدیه بار وقتی که از سر کار برمیگشت دید درخانه ای باز است و چون فضولیش گل کرده بود بدون اجازه وارد خانه شد وارد که شد پاش به سنگی گیر کرد و افتاد و صدای اخ بلندی از خودش در اورد صاحب خانه هم که ترسیده بود تفنگ شکاریش رو برداشت و به سمت صدا رفت با دیدن شخصی که روی زمین افتاده بود فک کرد دزد هست قلام که درمانده از روی زمین بلند میشد با دیدن تفنگ که بالایه سرش گرفته بودن از ترس فریاد زد صاحب خانه که دید همون قلام فضول هست عصبی شد تفنگش را پایین اورد و گف تو اینجا چیکار میکنیقلام گف دیدم در باز بود اومدم توصاحب خانه که از شدت عصبانیت قرمز شده بود داد زد از خونه من برو بیرونهمون طور که قلام سرشو انداخته بود پایین و میرفتصاحب خانه برایه این کت یه تیکه ای بهش انداخته باشه پشت سرش طوری که قلام بشنوه گف فضول را بردن جهنم گفت هیزمش تر است
این برای اون یکی سوالت