یک عصر تابستانی در خانوادهی ما، روزی که همه اعضا باهم بودیم، برای تفریح به اکواریوم شهرمان رفتیم. صداهای قارقار کلاغها، و نوازش آب و ماهیان در این مکان آرامش دلمان را برای یادگیری احساس میکردیم. با دیدن این انبوه ماهیان براق و رنگارنگ در آب، تکنولوژی پیشرفته ی این محیط را حیرت زده بودیم.
در زمان افطار همه اعضای خانواده به هم پیوسته و در جوانب آشپزخانه سفره را بر هم گذاشتیم. گفتگوها و لبخندهایی به صدا در طول این وعده مقدس به گوش می رسید و تا آخرین لحظات روز به ساعاتی خاص تبدیل شد. اما یکی از خواستههای ما بود که ماهی خانمی یعنی مادر معلول جسمی خانواده را هم در کنارمان تجربه کند.
بعد از گریه و آه و زاریهای خانم معلول جسمی، تصمیم گرفتیم به مریخ سفر کنیم و از دنیای جدیدی دیدن کنیم. پرواز به سوی فضا از همه جذاب تر و هیجانانگیزتر بود.
وقتی به مریخ رسیدیم، دید که در این جزیره یا چنانچه بگوییم سیاره، مردمک های بی سوادی هستند. آنها مانند پرچم هایی در باد خرار میخ و چوب بدون قد پرواز میکنند. گِله ای از خنجر ها و سنگ ها با صدای سوسمار، بر هم نشستهاند و مردمک خانواده را به سمت خطر وارد کردهاند.
اما در فاصله ی چند قدمی آنها، انسان های مهربانی که حس قوی از همبازی و عشق به سوی خود دارند، گرد خانواده را باز به هم چسبانده و غداری را در برابر گِله ی انتها یاب کرده بودند و در اغوش هم، ابرهای تاریک و پرسر و صورت را در گریه ی یکدیگر فرو کشیده بودند.
ما به همراه زدن های بسیارشان که به صورت سوت هستند، این لحظات را ثبت کردیم و بی سوادی سرشار از معنا و مفهوم را در بینستانمان گذاشتیم.
با بسته شدن سوراخ در زمان پایان شرایط خاص، ما با تاسف بسیاری از مردمک های روی تنور سپیده و مردمک هایی که بدلیل تصادف ها از بین رفته بودند، جدا شدیم.
با کسی که قلبش مانند گِله ای بی نهایت اغوش میگیرد و سرنوشت او را با دستان انتها یاد داشتیم و از او تقدیر میکردیم.
.
.
.
ازرباتگرفتمشخودمنخوندمبخوناگاوکیبودبنویس.