نگارش دهم -

درس2 نگارش دهم

nazanin

نگارش دهم. درس2 نگارش دهم

با حداقل ۱۵ تا از این کلمه ها میشه یه داستان بگین لطفااااا سرگرم کننده_صابون_طناب_پتو_لحاف_بالش_حوله_بافت_برس‌مو_خمیردندان_دهکده_آسمان_شجاع_ترسو_حرکت‌کنید_بدوید_شلوغ_بایستید_بشین

جواب ها

در یک روز آفتابی، من و دوستانم تصمیم گرفتیم به یک پیک‌نیک در دهکده برویم. آسمان آبی و صاف بود و ما با شوق و ذوق حرکت کردیم. وقتی به محل پیک‌نیک رسیدیم، پتو و لحاف را روی چمن‌های نرم پهن کردیم و بالش‌هایمان را هم گذاشتیم تا راحت‌تر بنشینیم. بعد از کمی استراحت، یکی از دوستانم با یک صابون بزرگ و رنگی شروع به بازی کرد. او آن را به سمت ما پرتاب می‌کرد و همه‌مان می‌خندیدیم. این بازی شلوغ و سرگرم‌کننده باعث شد که حس شجاعت در ما بیدار شود و تصمیم بگیریم که بدویم و در کنار هم بازی کنیم. در حین بازی، یکی از ما به یاد آورد که باید دندان‌هایمان را هم مسواک بزنیم. بنابراین، با خمیر دندان و برس مو به سمت خانه برگشتیم. بعد از اینکه دندان‌هایمان را مسواک زدیم، دوباره به دهکده برگشتیم و این بار با حوله‌های رنگی‌مان به کنار دریاچه رفتیم. در آنجا، ما به دو گروه تقسیم شدیم: گروه شجاع و گروه ترسو. گروه شجاع تصمیم گرفتند که به آب بپرند و شنا کنند، در حالی که گروه ترسو بایستند و فقط تماشا کنند. اما بعد از مدتی، ترس گروه ترسو هم از بین رفت و آن‌ها هم به ما پیوستند. این روز پر از شادی و سرگرمی برای ما بود و یاد گرفتیم که با هم بودن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد. در نهایت، وقتی به خانه برگشتیم، احساس خوشحالی و رضایت می‌کردیم و به یاد این روز زیبا همیشه لبخند خواهیم زد.

پدرآم

نگارش دهم

به هوش مصنوعی گفتم: در یک دهکده‌ی کوچک و شلوغ، جایی که آسمان همیشه آبی بود و باد نرم بافت لباس‌ها را نوازش می‌داد، دختری به نام 'سارا' زندگی می‌کرد. او دختری شجاع بود که برخلاف دیگران که ترس از تاریکی و داستان‌های عجیب دهکده داشتند، همیشه در جستجوی ماجراجویی بود. یک روز، وقتی آفتاب نرم صبحگاهی روی لحاف و بالش‌هایش افتاده بود، از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت به سمت جنگل قدیمی که پشت دهکده بود، برود. سارا یک کوله‌پشتی برداشت و داخلش صابون، حوله، خمیر دندان دهکده‌ای معروف، و پتوی گرم و نرمی گذاشت. طنابی هم به کمر بست تا اگر نیاز شد از آن استفاده کند. وقتی وارد جنگل شد، صدای خش خش برگ‌ها و نسیم خنکی که با برس موهایش بازی می‌کرد، او را سرگرم کرد. اما به ناگاه، صدایی از پشت درختان آمد: «حرکت کنید! بجنبید! بدوید!» سارا متوقف شد. «این صدا از کجا می‌آید؟» زیر لب زمزمه کرد. کمی جلوتر که رفت، گروهی از بچه‌های دهکده را دید که ترسان پشت درختی قایم شده بودند. آن‌ها داستانی درباره‌ی موجودی عجیب شنیده بودند که شب‌ها زیر پتو و لحاف خود را پنهان می‌کند و در جنگل پرسه می‌زند. سارا لبخندی زد و گفت: «نترسید. بایستید و به من اعتماد کنید.» سارا با شجاعت پیش رفت و متوجه شد که 'موجود عجیب' چیزی جز یک بادبادک شکسته که به شاخه‌ای گیر کرده نبود. او بادبادک را آزاد کرد و آن را برای بچه‌ها آورد. بچه‌ها که حالا خیالشون راحت شده بود، دور سارا جمع شدند و با هم به دهکده برگشتند. آن شب، همه دور آتش جمع شدند و داستان شجاعت سارا را شنیدند. یکی از بچه‌ها گفت: «تو شجاع‌ترین آدمی هستی که می‌شناسم. اگه تو نبودی، شاید هنوز پشت درخت قایم بودیم!» و سارا با لبخند پاسخ داد: «شجاعت یعنی بایستید، وقتی همه ترسیده‌اند.»

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت