ماهلین

نگارش نهم. درس 4 نگارش نهم

جواب ص ۴۴ نگارش ❤

جواب ها

جواب معرکه

معصومه

نگارش نهم

در دامنه‌ی کوهستان سنگی و بلند، کلبه‌ای قدیمی و فرسوده قرار داشت. در این کلبه، پیرمردی به نام “سالار” زندگی می‌کرد. سالار، عمری را در این کوهستان گذرانده بود و با فراز و نشیب‌های زندگی به خوبی آشنا بود. او به تنهایی روزگار می‌گذراند و تنها همدمش، سگ وفادارش “چوپان” بود. در یکی از روزهای سرد زمستانی، کولاک شدیدی در کوهستان درگرفت. برف به قدری سنگین بود که راه هر مسافری را مسدود می‌کرد. در همین حین، کاروانی از شهر به سمت روستاهای دورافتاده در حرکت بود. اما به دلیل شدت کولاک، راه را گم کردند و در کوهستان سرگردان شدند. یکی از اعضای کاروان، جوانی به نام “امیر” بود. امیر که از وضعیت وخیم کاروان باخبر شده بود، تصمیم گرفت به دنبال کمک برود. او دل به دریا زد و در میان برف و بوران به راه افتاد. پس از ساعت‌ها تلاش و تحمل سختی، به کلبه‌ی سالار رسید. امیر، خسته و درمانده، در کلبه را زد. سالار در را باز کرد و با دیدن جوان غریبه، تعجب کرد. امیر ماجرای کاروان را برای سالار تعریف کرد و از او کمک خواست. سالار، با وجود کهولت سن و تنهایی، بدون هیچ تردیدی پذیرفت که به کاروان کمک کند. او امیر را به داخل کلبه دعوت کرد و به او غذا و لباس گرم داد. سپس، با چوپان همراه شد و به سمت کاروان به راه افتاد. سالار که تمام مسیرهای کوهستان را می‌شناخت، توانست کاروان را پیدا کند و آن‌ها را به کلبه‌ی خود راهنمایی کند. او تا زمانی که کولاک تمام شود و راه باز شود، از کاروانیان پذیرایی کرد. کاروانیان که از کمک و مهمان‌نوازی سالار بسیار سپاسگزار بودند، پس از پایان کولاک، به راه خود ادامه دادند. امیر نیز از سالار تشکر فراوان کرد و به او قول داد که هرگز محبت او را فراموش نکند. سال‌ها گذشت و امیر به مردی موفق و ثروتمند تبدیل شد. اما او هرگز سالار و کمک او را فراموش نکرد. روزی، امیر به کوهستان بازگشت و به دیدار سالار رفت. او کلبه‌ی سالار را بازسازی کرد و امکانات رفاهی زیادی برای او فراهم کرد. سالار که از دیدن امیر بسیار خوشحال شده بود، گفت: “پسرم، من به تو کمکی نکردم. این وظیفه‌ی هر انسانی است که به همنوع خود کمک کند. مهم این است که تو محبت مرا فراموش نکردی و به اینجا بازگشتی.” امیر لبخندی زد و گفت: “پدر جان، شما به من درس بزرگی دادید. شما به من آموختید که انسانیت بالاتر از هر چیز دیگری است. شما به من نشان دادید که کوه به کوه نمی‌رسد، ولی آدم به آدم می‌رسد.” از آن پس، رابطه‌ی امیر و سالار بسیار صمیمی‌تر شد. آن‌ها با هم به گردش در کوهستان می‌رفتند و از زیبایی‌های طبیعت لذت می‌بردند. امیر هرگز سالار را تنها نگذاشت و تا پایان عمر از او مراقبت کرد. این داستان به ما یادآوری می‌کند که کمک به دیگران، هرچند کوچک، می‌تواند تأثیرات بزرگی در زندگی آن‌ها داشته باشد. همچنین، به ما می‌آموزد که محبت و مهربانی، کلید گشایش درهای قلب‌هاست و می‌تواند انسان‌ها را به یکدیگر نزدیک‌تر کند. تو ایتا یکی گروه باز کرده پیام بده لینک بدیم @M_75_15

سوالات مشابه درس 4 نگارش نهم

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام