جواب معرکه
روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران، به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت، بیرون رفتیم. چون در جایی خرّم، جای گرفتیم و سفره انداختیم. سگی از دور دید و خود را نزدیک ما رسانید. یکی از دوستان، پاره سنگی برداشت و آن چنان که نان پیش سگ اندازند، پیش وی انداخت. سگ، سنگ را بوی کرد و بی توقّف بازگشت. سگ را صدا کردند؛ اما التفات نکرد. یکی از آنان گفت: «می دانید که این سگ چه گفت؟». گفت: «این بدبختان از بدبختی و گرسنگی، سنگ می خورند، از خوان و سفره ایشان چه توقّع می توان داشت؟
با یک کلیک به بازی های دلخواهت برس 🎮
بازی کن 🎮
بهارستان جامی
بازنویسی ۱ حکایت روزی از فصل بهاران به نثر ساده امروزی
روزی از فصل بهار، با تعدادی از دوستان به صحرا رفتیم. در مکانی خوش آب و هوا اتراق کردیم و سفره انداختیم، سگی از دور به ما نزدیک شد. یکی از دوستان، پاره سنگی برای او انداخت. سگ، سنگ را بو کرد و سریع برگشت. سگ را صدا زدند اما توجهی نکرد. یکی از آنان گفت: «می دانید این سگ چه گفت؟» گفت:«این بدبختان که از روی گرسنگی سنگ می خورند، از سفره آنان هم توقعی نیست».
بازنویسی ۲ حکایت صفحه 36 نگارش پایه هفتم
در یک روز بهاری با چند نفر از دوستان برای دیدن و لذت بردن از دشت و کویر بیرون رفتیم. در حال صرف شام در یک مکان خوب بودیم که سگی ما را از دور دید و به سمت ما آمد. یکی از دوستان سنگی به سمت او پرتاب کرد، سگ بوی سنگ را حس کرد و بلافاصله برگشت. سگ را صدا زدند، اما او گوش نکرد. یکی از آنها گفت: می دانی این سگ چه گفت؟ گفت: این بیچاره ها برای گرسنگی سنگ می خورند، از سفره شان انتظاری ندارم.
بازنویسی ۳ حکایت روزی از فصل بهاران نگارش هفتم
فصل بهار بود و همه جا سرسبز و پر از گل و گیاه زیبا و معطر، بخاطر همین تصمیم گرفتیم یک روز جمعه با دایی و خاله برای تفریح به طبیعت برویم. در قسمتی از دشت، شالیزارهای کاشته شده با کلم، بادمجان و سبزی وجود داشت. ما زیر یک نارون بزرگ حصیر پهن کردیم و نشستیم.
با یادگیری رایگان یوتیوب کسب درآمد دلاری رو شروع کن
دانلود رایگان
چند دقیقه بعد ما بچه ها شروع به بازی کردیم. بعد از مدتی پدرم کباب پز را آورد و مشغول به کار شد. جوجه ها را کباب کرد و روی میز گذاشت. مادر سگ قهوه ای با پای شکسته ای را به ما نشان داد که از دور با دست به سمت ما می آمد.
حتما بوی کباب را حس کرده بود. میلاد پسر عمویم به سمت سگ سنگی پرتاب کرد. سگ به سمت سنگ رفت و آن را بو کرد و وقتی فهمید سنگ است ما را ترک کرد.
عمو حسن که از کار میلاد ناراحت شده بود، سوتی زد تا سگ برگردد، اما سگ بر نگشت و به راه خود ادامه داد. دایی به میلاد گفت: می دانی چرا سگ بیچاره رفته است؟ زیرا با خود گفت: این بیچاره ها دارند از گرسنگی سنگ می خورد پس من از آنها چه انتظاری می توانم داشته باشم؟
موفق باشی❤🫂