مثنوی واجآرایانه
ز بادِ بهارِ بلندِ بهبام،
به دامندَمی داد دستِ دوام.
شبی شُعله زد شعلهزارِ شکوه،
شباهنگ شد شوقِ شیرینسکوه.
دلِ دشت، در دیدنِ دوست، دود،
دواندوشِ دریا، درونش سرود.
سراسر سرایم، صدایت صدا،
سحر، سوسو زد سایهی سُرمدا.
چو چلچله چرخید چشمانِ چُست،
چو چشمهچکان شد چمانِ چو دوست.
نه نازکنفس بود نالهنواز،
نه نقشِ نفاقی، نه نکبت، نه راز.
به بویِ بهاران، به بَرگِ بهشت،
به برقِ نگاهت، دلِ من نوشت.
نسیمی نوازشگرِ نایِ ناب،
نفس را نجاتیست، نغمهنگار.
طلوعیست تابان، تو در ت