این هم جواب ⚘️🌹
شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم.
خواب دیدم از سیارهام دور شدهام و به فضا سفر کردهام و به سیاره مریخ رسیدهام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی میکردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یکباره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر میرسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش میبارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک میشدم که از خواب برخاستم.
وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من میگفت: این لباس را بپوش.
این ندا داشت مرا کلافه میکرد تا به یکباره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسکها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یکباره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمیدانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر میشد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود.
رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک میشدم هر چه میگذشت شب فرا نمیرسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال میگذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگیام کاسته شود. مدتها گذشت تا از خواب بیدار شدم چه خواب خوبی بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، برای رفع تشنگی خودم را به آب و آتش میزدم تا به فکر لباسی که تنم بود افتادم.
به خودم گفتم اگر این لباس که مرا به اینجا آورد حتماً گرسنگی و تشنگی مرا هم رفع میکند هر کاری کردم دیدم این لباسی نیست که آرزو را برآورده کند. فقط به درد رفتن به فضا میخورد. رفتم و رفتم تا به یک مورچه آبی رنگ برخوردم. یک مورچه ناز و نحیف و کوچک که با رنگ منحصر به فردش زیبایی خاصی پیدا کرده بود. اما این مورچه یک چشم و یک شاخک داشت.
هنگامی که او مرا دید. مرا صدا زد و به من گفت: «زود باش بیا اینجا، زودتر، زودتر بیا این جا پنهان شو.» من به او گفتم: «مگرچه شده؟» او گفت: «این لباسی که بر تن توست از آن فرمانروا است. او اگر این لباس را نداشته باشد، مانند پادشاه بیتاج میماند اما او یک گردنبند دارد که با نیروی جادویی این گردنبند هنوز قدرت را در دست دارد. اما این لباس که هم اکنون بر تن توست نیرویی به او میدهد که او را به اوج قدرت میرساند و هیچ کس حریف او نمیشود. فرمانروا در به در دنبال این لباس میگردد. پادشاه میگوید که غفلت کرده و این لباس را شب برای مدتی از تن بیرون آورده تا کمی گرمای بدنش کم شود. اما بعد از مدتی در رختخواب به خواب میرود و هنگام خواب لباس جادوییاش به درون جعبهای فرار کرده و یک زمینی آن را از او دزدیده، تو باید این لباس را به پادشاه برگردانی وگرنه جانت در خطر است.»
من به او گفتم:«اگر این جادویی است پس چرا وقتی میخواستم رفع تشنگی کنم کاری نکرد؟» مورچه گفت: «قلق و راز این لباس را فقط فرمانروا میداند.» بعد مورچه مرا به خانهاش برد. من از او طلب آب کردم و او به من آبی قرمز رنگ، خوش طعم و گوارا داد. من از چشمان مورچه فهمیدم که ناراحت است و بغض گلویش را گرفته است.
از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» او گفت: «دست به دلم نگذار. آدم فضا