روزی پیر ما، با جمعی از همراهان به در آسیابی رسید. افسار اسب کشید و ساعتی درنگ کرد؛ پس به همراهان گفت: «میدانید که این آسیاب چه میگوید؟
یک روز شیخ راهنمای ما، ابوسعید ابیالخیر، با گروهی از همراهانش به در آسیاب رسید. اسبش را نگه داشت و توقف کرد. مدتی تامل کرد سپس به همراهانش گفت: میدانید این آسیاب چه چیزی به ما میگوید؟
میگوید: معرفت این است که من در آنم. گرد خویش میگردم و پیوسته در خود سفر میکنم، تا هر چه نباید، از خود دور گردانم!»
میگوید: شناخت واقعی همین است که من در حال پرداختن و انجام آن هستم. به هنگام گشتن، با خودم اندیشه میکنم و به کارهای خودم توجه میکنم و آن چیزهایی که شایسته و مناسب نیستند را از خود دور میکنم.
معرکه کن🌻❤