جواب معرکه
انشا: وقتی که باران آمد...
وقتی که باران آمد، تمام شهر به یکباره بیدار شد. انگار زمین که سالها تشنه بود، با دیدن باران زندگی دوبارهای گرفت. من در اتاقم نشسته بودم و صدای قطرههای باران را که به شیشهها میخورد، با دقت گوش میکردم. هر قطرهی باران مثل یک ملودی زیبا بود و روح و روانم را نوازش میکرد.
باران که شروع به ریختن کرد، هوای دلپذیر و خنکی در فضا پخش شد. دیگر خبری از گرمای طاقتفرسای تابستان نبود. با شوق و ذوق از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم. بویی خوش از خاک و گیاهان برمیخاست و فضای اطراف را معطر کرده بود. درختان، با برگهای سبز و شادابشان، انگار از باران شکرگزاری میکردند و گلها نیز با سر به سمت آسمان، سرشار از زندگی دوباره شده بودند.
کودکان همسایه، با خوشحالی و شور و شوق، به زیر باران دویدند. آنها با صدای خنده و بازی، خوشحالی خود را به اوج رساندند. من هم با آنها همراه شدم و زیر باران شروع به دویدن کردم. حس سرخوشی و آزادی که به یادگار از دوران کودکی داشتم، دوباره زنده شد. هر قطره باران، مثل یک دانه شادی به من میرسید و روحیهام را بالا میبرد.
چند دقیقه بعد، باران کمی آرامتر شد و جویهای کوچک در حیاط شکل گرفتند. با دقت به آنها نگاه کردم و دیدم که چگونه آب باران، مثل یک جریان زندگی به راه خود ادامه میدهد. این جویها، با خود داستانهایی از سفر و جریان زندگی را میآورند و به کوچهها و خیابانهای شهر میبرند.
وقتی که باران تمام شد، آسمان آرام آرام پاک شد و رنگینکمانی زیبا در آسمان ظاهر شد. این رنگینکمان مانند یک نوید بود، نویدی از شروعی دوباره و امیدی تازه. در آن لحظه فهمیدم که باران فقط آب نیست، بلکه نمادی از زندگی، زنده شدن و آرامش است.
وقتی که باران آمد، من دوباره یاد گرفتم که زندگی در لحظات کوچک و ساده شیرین است و باید از هر قطره باران لذت برد، زیرا این لحظات، همان لحظات بینظیری هستند که در قلب ما جاودانه میمانند.