جواب معرکه
مقدمه: یکی بود یکی نبود در روزگاران گذشته ، دو بازرگان کهنه کار و سرد و گرم روزگار چشیده بودند که همکاری و دوستی آنها بین مردم ضرب المثل بود. یکی از آنها شنبه و دیگری جمعه نام داشت.
بدنه: روزی شنبه همه ی دارایی اش را به کالا تبدیل و بار کشتی کرد تا در سرزمین های دور بفروشد و سود زیادی نصیبش شود.
از قضا طوفان گرفت و کشتی شنبه به همراه دارایی اش از بین رفت و او فقیر و بیچاره شد نزد دوستش جمعه آمد و از او درخواست کرد تا مبلغی به او قرض بدهدت ا دوباره بتواند به تجارت بپردازد
اما جمعه در پاسخ به شنبه گفت که اگر تاجر بودی همه ی دارایی خود را جمع نمی کردی که یک باره آن را از دست بدهی و شنبه را از خود دور کرد.
مدتی بدین منوال گذشت شنبه از آنجا که مرد با تجربه ای بود به هر زحمتی که بود مقام و اموال از دست رفته خود را بازیافت
روزی جمعه پشیمان و دلخسته پیش شنبه آمد و گفت:
پس از بیرون کردن تو دزد به انبار من دستبرد زد و الان چیزی ندارم به جز حسرت و پشیمانی و از تو کمک می خواهم
نتیجه: شنبه گفت: شنبه به جمعه نمیرسد همان گونه که کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد
تاج یادت نره 🦦🤍