انشا:لحظاتی در نانوایی
با قدم هایی آهسته طول پیاده رو را طی می کردم و ذهنم مشغول بافتن رویا و خیال بود که بویی آشنا مرا به خودم آورد، بوی نان تازه در خیابان پیچیده بود، اطراف را گشتم و دیدم جلوتر یک نانوایی قرار دارد و چند نفر در صف منتظر هستند تا نوبت شان شود و نان تازه بخرند.
چشم هایم را بستم و بوی نان تازه را با نفس هایی عمیق و طولانی استشمام کردم و بعد با این که هیچ برنامه ای برای خرید نان نداشتم به نانوایی نزدیک شدم و پشت سر دختری کوچک که دست در دست مادر در صف منتظر بود ایستادم.
برای مدتی دست های نانوا که خمیرها را به ترتیب درون تنور می برد و نان های تازه را از آن خارج می کرد و می شمرد و به مشتری هایی که در صف بودند می داد را تماشا کردم.
پس از چند دقیقه نوبت من شد و بالاخره چند نان برداشتم و از نانوایی خارج شدم، گرمای نان ها را روی دستم هایم حس می کردم و بوی نان تازه مرا به یاد بچگی هایم و خانه ی مادر بزرگ می انداخت که گاهی وقت ها برای مان نان می پخت.
او در حیاط خانه ی روستایی اش تنوری داشت که در زمان حضور ما از پدر می خواست تا هیزم درون آن بریزد و برای پخت نان آماده اش کند و بعد خودش خمیر درست می کرد و مشغول پخت نان می شد.
گاهی هم هدیه ی مادر بزرگ به ما نان های سنتی بود که به شکل گل و قلب درست می کرد و ما با دیدنشان چنان ذوق می کردیم که گویا صاحب دنیایی شده ایم.
اما افسوس که مادر بزرگ برای همیشه از پیش ما رفت و ما دیگر عطر و طعم نان های تازه اش را نچشیدیم، به یاد مادر بزرگ لبخند تلخی زدم و قدم های تندتری برداشتم.
چند لحظه بعد جلوی در خانه بودم، زنگ را به صدا درآوردم و نان ها را به دست مادر که از ذوق دیدن نان تازه لبخندی صورتش را پوشانده بود دادم.