در روزگاران قدیم دو بازرگان با تجربه که همکاری و دوستی آن ها بین مردم ضرب المثل بود زندگی می کردند. روزی بازرگان کوچک تر تمام دارایی اش را سوار کشتی کرد تا آن ها را در کشورهای دیگر
بفروشد تا سود زیادی نصیبش شود اما طوفان کشتی این را غرق کرد. او به پیش دوستش رفت و از او خواست مقداری پول به او قرض دهد تا دوباره بتواند تجارت کنند اما دوستش درخواست او را رد کرد و به او گفت برو تا بازرگان بدی هستی و دارایی مرا نیز از بین می بری و با این حرکت او را از خود دور کرد مدتی گذشت و بازرگان کوچک از آنجا که با تجربه بود هر زحمتی بود دوباره اموال خود را به دست آورد
چند روز بعد بازرگان بزرگ تر پشیمان به پیش دوست قدیمی اش رفت و گفت: بعد از این که من تو را ناراحت کردم دزد تمام دارایی ام را در دزدید و اکنون چیزی جز حسرت ندارم بازرگان کوچکتر گفت : شنبه به جمعه نمیرسد همان گونه که کوه به کوه نمی رسد اما آدم به آدم می رسد