《به نام خدا》
یک صبح زیبا رو آغاز کردم با کلی انرژی رفتم و به پدر و مادرم سلام کردم و سر میز صبحانه نشستم، بعد از خوردن صبحانه سریع لباس هایم را پوشیدم و آماده رفتن ب شرکت شدم
خداحافظی کردم و به راه افتادم
در ایستگاه اتوبوس منتظر ماندم تا اینکه اتوبوس رسید و سوارش شدم
در اتوبوس هیج جای نشستن نبود در اینکه در دو ایستگاه بعدی یک نفر پیاده شد و من سر جای اون نشستم
در آنجا دیدم ک یک کودک در حال گریه کردن است
و مادر اون سعی داشت ک کودک رو ساکت کنه تا برایش شیر درست کند
از آن مادر درخواست کردم ک کودکش را به من بدهد تا برایش شیر درست کند
مادر بل خوش رویی کودک رو به من داد و مشغول درست کردن شیر اون کودک شد
وقتی کارش تمام شد کودک را از من گرفت و کلی تشکر کرد
در ایستگاه بعدی یک خانم میانسالی وارد اتوبوس شد اما جایی برای نشستن نبود از حای برخاستم و به آن خانم گفتم ک جای من بشینید خانم میانسال از من تشکر کرد و برای تشکر یک شیرینی ب من داد
ب محل شرکت رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم
و با خودم گفتم ک امروز چقدر روز خوبی بود و به سرکار رفتم
(پایان)
لطفن معرکه کن😉🤍