با لذت این انشا را برای شما می نویسم:
پروانه ای بودم که در پرواز خستگی ناپذیرم، ناگهان چشمانم به شمعی روشن افتاد. نور آن چنان زیبا و دلنشین بود که نتوانستم از آن چشم بردارم. آرام آرام به سوی آن پرواز کردم، مجذوب زیبایی و گرمای آن شده بودم.
هنگامی که به نزدیکی شمع رسیدم، نور آن چنان خیره کننده بود که برای لحظاتی چشمانم را بستم. اما کنجکاوی مرا به سوی آن کشاند. آهسته پر زدم و به دور شعله پرواز کردم. احساس گرما و آرامش عجیبی داشتم. گویی این شمع، روح خسته مرا نوازش می داد.
چندی به دور شمع پرواز کردم، گاهی به سمت آن نزدیک می شدم و گاهی دوباره فاصله می گرفتم. انگار می خواستم با این نور مهربان ارتباط برقرار کنم. شاید به دنبال گرمای آن بودم که در این شب سرد پاییزی احساس آرامش و امنیت کنم.
ناگهان متوجه شدم که بال هایم به شعله نزدیک شده و در حال سوختن هستند. ترسیدم و سریع فاصله گرفتم. اما دیگر نمی توانستم پرواز کنم. افتادم و به زمین خوردم. با درد و ناراحتی به شمع خیره شدم. چرا باید این اتفاق برایم می افتاد؟ مگر نه اینکه این شمع، گرما و آرامش را به من هدیه داده بود؟
اندکی بعد، شعله شمع خاموش شد و تاریکی فرا گرفت. تنها نور ضعیفی از آن باقی مانده بود. احساس سردی و تنهایی شدیدی به من دست داد. آرزو کردم کاش می توانستم دوباره به آن نزدیک شوم و گرمای آن را احساس کنم. اما دیگر توان پرواز نداشتم. تنها چشمانم را بستم و به خاطرات آن لحظات زیبا چنگ زدم.
تاج یادت نره 💯