ماجرا از اینقراره ک
یه دختره(Molly ) بوده ک تو محلشون تنها دختر کوچولویی بود ک وجود داشت
اما وقتی ۸ سالش میشه یه دختر(Joan) هم سنش با خانوادش میاد تو محلشون .
اون (Joan) دو تا برادر داشت .
دخترا بعد مدرسه باهم بازی میکردن .
یه روزی Joan میاد خونه Molly و میگه بیا باهم بریمخونه ما من یه بازی جدید گرفتم .
اما Molly میگه ن مامانم امروز اجازه نمیده باهات باز ی کنم چون داداشت(George) مریض شده و مامانم نمیخاد منم مرض بشم .
ا Joan سریع جواب میده
جورج برادر واقعی من نیست اون برادر ناتنی منه .( مثلا میخاسته یه بهانه ای بیاره ک بیاد باهاش بازی کنه)