پنجم روزی که باران می بارید
امید چند روز بود که عصرها به مغازه قاب فروشی پدر بزرگش می رفت و آنجا به تمیز کردن قابها کمک می کرد او از این کار لذت میبرد و مغازه را بسیار دیدنی میدانست. روزی مردی وارد مغازه شد و به امید گفت که مغازه چیزی کم دارد. امید این پیام را به پدر بزرگش رساند و پدربزرگ نگران شد که منظور مرد چه بوده است.
چند روز بعد مرد دوباره به مغازه آمد. این بار کاغذی با خط خوش نویسی شده به پدر بزرگ داد که روی آن نوشته بود: «یا صاحب الزمان، عَجَلَ اللهُ تعالی فَرَجَهُ» پدربزرگ و امید مشغول تماشای این نوشته شدند و متوجه نشدند که مرد کی از مغازه خارج شد. وقتی به بیرون نگاه کردند دیدند باران بند آمده و مرد رفته است.