قسمت آفرینش
موضوع :سفرنامه
شب بود و من در اتاق مشغول نوشتن تکالیف روزانه خود بودم که ناگهان مادرم در را باز کرد و گفت :آماده شو فردا به مسافرت کوتاهی به بیرون می رویم من از خوشحالی گوشی را برداشتم و به دوستم قول دادم که هرچه ببینم برای او تعریف کنم روز موعود به یکی از پارک های خارج شهر رفتیم تعداد ماشین ها زیاد و چادر ها بیشمار بودند درختان آواز استقامت میخواندند و آسمان گویی تعطیل بود چون تغییری نمی کرد کمی توپ والیبال را برداشتم و با خواهرم والیبال بازی کردیم و همین گونه مشغول بازی بودیم که ناگهان توپ به درون آب افتاد رودی کوچک که کنارش سنگی نیمه بزرگ وجود داشت وقتی توپ را بیرون کشیدم ناگهان سر خوردم و با دستانم سنگ را تکیه گاه قرار دادم که یک دفعه نوشته ای بر روی آن سنگ من را ساعت ها به فکر فرو برد نوشته بود «تو رفتی و من بی تکیه ماندم » واقعا که این جمله چقدر احساسی بود معلوم بود عاشقی شکست خورده آنرا ب رسم یادگار گذاشته است خلاصه پی بردم که داشتن تکیه گاه چقدر نعمت بزرگیست دوباره به جمع خانواده برگشتم و حال چندانی نداشتم تا اینکه عصر آرام آرام که میخواستیم برگردیم کنار سنگ رفتم و این چنین نوشتم « خاموش که تنها تکیه خود آدمیست »و این چنین سفر من به اتمام رسید .
«قلم گیتاریست »
معرکه فراموش نشه