سلام
متن حکایت (از گلستان سعدی، باب اول - در سیرت پادشاهان):
روزی پادشاهی با غلامی در کشتی نشست. غلام هیچگاه دریا ندیده بود و چون اندک زمانی در میان دریا رفتند، ترسید و به گریه و فریاد آمد و هیچکس را توان تسکین او نبود. پادشاه را خوش نیامد. حکیمی گفت: اگر فرمان دهی، من او را به سکون آورم. گفت: غایت لطف باشد.
پس حکیم دستور داد غلام را به دریا افکندند. چندی در آب غوطه خورد، پس مویش گرفتند و به کشتی درآوردند. چون بر آمد، به گوشهای خزید و بنشست و آرام گرفت. پادشاه را عجب آمد، پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: پیش از این، مزهی غرق شدن نچشیده بود و قدرِ کشتی نمیدانست.
---
بازنویسی حکایت به زبان ساده:
روزی پادشاهی همراه غلامش سوار کشتی شد. غلام تا آن روز دریا ندیده بود. وقتی کمی از ساحل دور شدند، غلام ترسید و شروع به گریه و فریاد کرد. هیچکس نتوانست آرامش کند. پادشاه ناراحت شد. حکیمی که همراهشان بود گفت: اگر اجازه دهید، او را آرام میکنم. پادشاه قبول کرد.
حکیم دستور داد غلام را به دریا بیندازند. غلام که چند بار در آب فرو رفت، ترسید و به سختی نفس کشید. بعد موهایش را گرفتند و او را به کشتی بازگرداندند. غلام که حالا طعم افتادن در آب را چشیده بود، ساکت گوشهای نشست و دیگر شکایتی نکرد.
پادشاه تعجب کرد و از حکیم پرسید: دلیل این کار چه بود؟ حکیم گفت: تا وقتی که در آب نیفتاده بود، نمیدانست که کشتی چه نعمت بزرگی است.
---
نتیجه اخلاقی (پند حکایت):
انسان تا زمانی که سختی و رنج را تجربه نکند، قدر آرامش و نعمتهایی که دارد را نمیداند.