یک روز سگ کوچولوی مشکی با صاحبش در حال بازی کردن بود اگهان استخوانی را از دور کنار رودخانهای دید به سمت آن استخوان رفت او آنقدر خوشحال شده بود که استخوان را در دهان گذاشت وقتی خودش را در رودخانه دید فکر کرد
که یک سگ دیگر استخوانی در دهان دارد پس طمع کرد تا آن را هم بگیرد ولی وقتی پارس کرد
استخوانش درون آب افتاد ، او تازه متوجه شد که آن سگ خودش بوده است پس غمگین به سمت صاحبش رفت
ببین ما توی حکایت نویسی باید به اون متن شاخ و برگ بدیم یعنی اینکه بتونیم اون رو بزرگتر کنیم به عمق اون پی ببریم از خودمون یه چیزایی رو اضافه کنیم و بتونیم خود متن هم اونجا جایگذاری کنیم