موضوع :زلزله
رفتند اما چه بی گناه...
بعضی ها خوش حال حال برای شروع کردن زنگی مشترک ...بعضی دیگر خوش حال برای داشتن زندگی خوب وبعضی دیگر باآرزوی داشتن شغل جدید ودرس خواندن در مقطع بالا اما همگی بایک حادثه......
امشب شب تولدش بود وچقدر خوب بود که همه ی خانواده دورهم جمع شده بودند.بهترین شب زندگی او بوداو نه ساله میشد پس خانواده باتدارکات بیشتری این تولد را برگرگزار میکردند همه چیز خوب بود وهمه مشغول خندیدن خوردن بودند تا اینه ساعت نه شد وموقع فوت کردن شمع هارسید مدتی بعد ناگهان خانه لرزید....لرزید و.....
چشمانش توان باز شدن نداشت احساس میکرد چیزی برروی بدن وصورتش افتاده است مردانی رابالباس هلال احمر دید اما قدرت حرف زدن نداشت...از درد اشک میرخت که ناگهان دربغل خود چیزی رااحساس کرد آری مادرش بود که چقدر زیبا به خواب رفته بود خواب عمیق که دیگر راه برگشتی نداشت.
از غصه ودرد باصدای بلند هق هق کرد واشک ریخت که در آن زمان گروه های هلال احمر اوراپیدا کردند .
خانه با خاک یکسان شده بود نه پدری بود ونه مادری همگی جان باخته بودند چقدر احساس تنهایی میکرد چقدر بی کس وتنها بود این دختر وکسی رانداشت ک