روزی روزگاری یک گاو و یک گوسفند با هم دوست بودند یک روز گاو به شدت مریض بود پس گوسفند به حرف دو چوپان گوش داد تا بداند می خواهند بر سر گاو چه بلایی سر گاو بیاورند چوپان اولی به چوپان دومی گفت که اگر گاو تا سه روز دیگر خوب نشود ان را قربانی می کنیم وگوسفند این خبر را به گاو داد گاو برای جان خودش در عرض سه روز به سلامت اول باز گشت ودر حیاط بازی میکرد
بعد ان که چوپان اولی خوبی گاو را دید به دومی گفت برای سلامتی گاو گوسفند را قربانی می کنیم گوسفند باشنیدن این خبر زود زود می گفت لعنت بر خودم باد که خودم کردم
واین گونه بود که فضول را بردند جهنم گفت هیزمش تر است