معرکه یادت نره❤🙏
البته! داستانی شبیه به درس 'گل سرخ' از کتاب فارسی پنجم برایتان مینویسم.
---
داستان: درخت جوانه
در یک روز بهاری، در یک باغ کوچک در حاشیهی روستا، درختی کوچک و جوانهای به نام جوانه زندگی میکرد. جوانه همیشه از درختان بزرگ و سرسبز اطرافش حسرت میکشید و آرزو داشت که روزی به آنها برسد.
جوانه هر روز زیر نور آفتاب مینوشید و آب و غذا میگرفت. او به این فکر بود که اگر بتواند خیلی سریع بزرگ شود، دوست داشتنیتر خواهد شد و همه او را تحسین خواهند کرد. اما او هر روز در مییافت که بزرگ شدن یکشب و یک روز امکانپذیر نیست و نیاز به زمان دارد.
روزی پیرمردی که باغ را اداره میکرد، به جوانه نزدیک شد. او با محبت به جوانه گفت: «عزیزم، به جای اینکه فقط به بزرگ شدن فکر کنی، روی زیباییهای درونت کار کن. صبر کن و به آرامی رشد کن. زمانی که به گل بنشینی، زیبایی واقعیات را به نمایش خواهی گذاشت.»
جوانه تحت تأثیر کلمات پیرمرد قرار گرفت. او یاد گرفت که زیبایی و خود واقعیاش در صبر و تلاش است. به همین دلیل درد و رنج خود را فراموش کرد و شروع به لذت بردن از هر روزش کرد. او در آفتاب میخوابید، باران را جشن میگرفت و با دوستانش بازی میکرد.
ماهها گذشت و جوانه به تدریج بزرگ شد. او نه تنها به درختی سرسبز و زیبا تبدیل شد، بلکه به درختی با گلهای زیبا که هر بهار رویش میآورد، تبدیل شد. همه روستاییان از زیبایی او شگفتزده شدند و به باغ میآمدند تا او را ببینند.
حالا جوانه فهمیده بود که صبر و تلاش نتیجه میدهد و اینکه زیبایی واقعی درون انسانها و موجودات در صبر و عشق به زندگی است