انشای طنز:
پیرمردی پیر و خسته
با غرور از تموم شدن شب بیدار است
روحیه اش گرفته است
و شیطنتی در ذهنش نشسته است
رو به آینه مینگرد
موهای نمک و پنبهای در چسبیده به گوشهٔ لب خشک
دوشادوش... پاف... پاف...
که به هم میخورند بینهایت
این پیرمرد به یاد گذشته میافتد
زمانی که پاسور و جیوه داشت
و بین جوانان جوان
با تکهای آزادی درون خود
به آسمان بلند پرواز میکرد
انشای غیر طنز:
در هوای بهاری پر از بوی گلها
مردی با لبخند روی لبان
دست در دست یک دختر جوان
به روی پلهها میروند
با قدمهای آرام و ثابت
عشق در هوا میپیچد
گرم و شیرین میشود
همراه با گلاب و شادی
این مرد و زن جوان
باز هم بدون امید نماندهاند
در دنیای پر از رنگ و بو
از گوگل نیس تاج بده؛)