سفر خانوادگی
شب بود من دلم گرفته بود با یکی از دوستانم با گوشی حرف میزدم که ناگهان مادرم در را زد و گفت : آماده باش فردا سفر میرویم وقتی رفت دوستم گفت :هرچه دیدی باید برایم تعریف کنی
صبح شد مسیر کنار رود ارس بود وقتی به راه افتادیم در راه کوه هایی را دیدم که مانند موها به هم متصل بودند وقتی به مقصد رسیدیم چادر ها چونان زیاد بودند که من متحیر شدم ما هم چادر خود را بر پا کردیم در حوالی رود درختانی پراکنده از جنس سرو کوهی وجود داشت که گویی زخم خورده بادهای مهیب بودند کنار رود نشستم ماهیان را دیدم که منتظر قلابی بودند از سوی قصاب ناگهان نگاهم به سنگی بزرگ افتاد که برروی آن نوشته شده بود: تو رفتی و من هم آواز رویا ها شدم .
معلوم بود عاشقی دلشکسته آن را نوشته بود عاشقی که آنقدر از دلنوشته بود که شده بود شاعر دلنوشته هایش .آری پس از بازگشت هرچه دیدم هرچه شنیدم برای دوستم تعریف کردم .