نگارش یازدهم -

درس ششم نگارش یازدهم

حدیثه نوروزی

نگارش یازدهم. درس ششم نگارش یازدهم

انشای آزاد داستان میخوام لطفا اینترنت و جایی نباشه خودتون نوشته باشین

جواب ها

نفس حبیب زاده

نگارش یازدهم

نماز جماعت: شبی امیرالمؤ منین علیه السلام تا موقع طلوع فجر (اذان صبح) مشغول عبادت و راز و نیاز بود پس از اذان؛ نماز صبح را در خانه خواند و از خستگی و بی خوابی شب نتوانست به نماز جماعت حاضر شود. پیامبر وقت نماز صبح امیرالمؤ منین علیه السلام را مشاهده نکردند، بعد از نماز نزد دخترش فاطمه زهرا علیهاالسلام آمد و فرمود: چرا پسر عمویت نماز جماعت صبح نیامد؟ حضرت زهرا عرض کرد: دیشب مشغول عبادت بوده و بی خوابی کشیده بود! پیامبر فرمود: آن ثوابی که در نماز صبح به او می‌دادند بهتر از قیام تمام نمازهایی بود که شب خواند. امیرالمؤ منین علیه السلام صدای پیامبر صلی الله علیه و آله را شنید و نزدیک آمد. پیامبر فرمود: ای علی هرکس نماز صبح را با جماعت بخواند مثل آنست که تمام شب در رکوع و سجود بوده است، مگر نمی‌دانی که زمین به خدا از خواب عالم (نائم) قبل طلوع خورشید بر او، ناله و فریاد می زند؟!

💎fatemeh 💎

نگارش یازدهم

دو برادر به نام های ویکتور و چارلی در کنار هم، در زمین کشاورزی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند. اما روزی این دو برادر بر سر مسئله‌ای با هم دچار اختلاف شدند. پس از این دعوا، چارلی برادر کوچکتر، بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل کانال آب انداخت تا به این طریق بین خودش و برادرش فاصله ایجاد شود و دیگر هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند. فردای آن روز ویکتور برادر بزرگتر که از این رفتار برادرش بسیار ناراحت شده بود، از نجاری خواست تا بیاید و با نصب پرچین‌های بلند در زمین او، کاری کند که او دیگر برادرش را نبیند. پس از اینکه دستورات لازم را به نجار داد خودش عازم شهر شد تا به کارهای دیگرش رسیدگی کند. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار، به جای ساخت دیوار چوبی بلند، یک پل بزرگ ساخته است. برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود، پیش خود اندیشیده بود حتماً برادرش برای آشتی، دستور ساخت این پل را داده است و در حالی که از کار خود پشیمان شده بود، بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود. برای همین به محض اینکه ویکتور از راه رسید، چارلی رفت و برادر بزرگش را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. پس از آن، دو برادر از نجار که با کارش باعث آشتی آن ها شده بود خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما نجار لبخندی زد و گفت: پل‌های زیادی هستند که باید بسازم. آن وقت برای آن ها دست تکان داد و راه افتاد و رفت.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت