روزی روزگاری، در یک دهکده سرسبز، الاغی تشنه با یک گردو در دهان، از کنار بوتهای پر از گلهای رنگارنگ عبور میکرد. او که از شدت تشنگی و گرمای هوا، کمی هوشیاری خود را از دست داده بود، ناگهان چشمش به چشمهای زلال افتاد.
الاغ با دیدن آب، گردو را رها کرد و به سمت چشمه دوید. اما همین که خواست آب بنوشد، متوجه شد که گردویش نیست! او با ناراحتی به اطراف نگاه کرد و فهمید که گردویش زیر بوته گلها افتاده است.
الاغ با خود گفت: 'کاش کمی عقل داشتم و اینقدر عجله نمیکردم. حالا باید دنبال گردو بگردم.' او شروع به جستجو کرد و بالاخره گردو را پیدا کرد. اما این بار با عقل و هوشیاری بیشتری عمل کرد. اول کمی آب نوشید و بعد گردو را برداشت و به راهش ادامه داد.
بچه ها، این داستان به ما یاد میدهد که همیشه با عقل و هوشیاری عمل کنیم و در تصمیمگیریهایمان عجله نکنیم.
ممنون میشم بهم معرکه و تاج بدی