نگارش هشتم -

درس 6 نگارش هشتم

عرشیا شاپوری

نگارش هشتم. درس 6 نگارش هشتم

صفحه 76 نگارش را بنویسد سریع ولی تو اینترنت نباشه تاج میدم

جواب ها

Amo Shayi

نگارش هشتم

بیااینم انشاتون///:

جواب معرکه

setayesh far

نگارش هشتم

ضرب المثل:زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد مردی در راه شتر خود را گم کرد. تنها دارایی او شترش بود و از طریق این شتر ترشی و مربا می فروخت. در راه به پسری باهوش برخورد کرد و از او پرسید که آیا شتری در راه ندیده است؟ پسرک کمی فکر کرد و گفت: آیا یک چشم شترت کور بود؟ آیا بار شتر ترشی و مربا بود؟ مرد با خوشحالی جواب داد: بله! پسرک به مرد گفت که شتر را ندیده است. مرد عصبانی شد و گفت اگر شتر را ندیدی، چطور تمام مشخصات شترم را می دانی؟ و با عصبانیت پسرک را نزد قاضی برد. قاضی از پسر پرسید که چطور ممکن است مشخصات شتری را بدانی که هرگز آن را ندیده ای؟!! پسرک جواب داد: در راه که عبور می کردم، متوجه شدم که فقط علف ها در یک سمت راه خورده شده اند، پس به این نتیجه رسیدم که یک چشم شتر کور است. سپس متوجه شدم که در یک سمت مسیر پر از مگس و سمت دیگر راه پر از پشه است. از آنجایی که مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، به این نتیجه رسیدم که یک سمت بار شتر ترشی و سمت دیگر مربا بوده است. قاضی از هوش پسرک تعجب کرد و گفت: تو گناهی نداری اما زبان تو باعث دردسرت می شود

جواب معرکه

ایلیا عصمتی

نگارش هشتم

گویند روزی مردی پارچه باف بود که در این کار بسیار خبره و ماهر بود. روزی از روز ها مرد تمام وقت خود را صرف بافندگی پارچه زرین بافی کرد تا اینکه بعد از تلاش و زحمت زیاد توانست آن پارچه را ببافد. پس از تمام کردن پارچه از جایش بلند شد و پارچه را کادو کرد و به راه افتاد. در راه مشتریان زیادی برای لباسی که بافته بود پیدا شد اما او میگفت که پیشکش سلطان است و به هیچ عنوان حاضر به فروش آن نیست. پشت در بود که سربازان به او گیر دادند که آن چیست در دستت است و تو اجازه نداری وارد شوی و…….. تا اینکه وزیر بصورت تصادفی از آن جا می گذشت دستور داد که اجازه ورود آن فرد را بدهند. مرد پس از تشکر زیاد از وزیر و با کمک وی توانست وارد قصر شده و کادو خویش را به سلطان پیشکش کند. سلطان کادو را که باز کرد بسیار از لباس زرینه بافی شده خوشش آمد و تشکر کرد. همانجا بود که درباریان یک به یک نظر دادند که آن لباس را برای چه وقتی بپوشد. سلطان گفت: خودت بگو برای کی این لباس را بپوشم. مرد که بد زبان بود و نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد گفت: به نظر من این را بردارید هنگامی که به رحمت خدا رفتید آن را روی قبر شما بیاندازند. سلطان عصبانی شد و گفت: تو چگونه برای من آرزوی مرگ میکنی؟ و دستور داد سر مرد را ببرند. پس مرد را اعدام کردند و از آن هنگام است که میگویند: زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت