حاکمی در سر زمین زیبایی حکومت می کرد. سرزمین حاکم 《جمان》نام داشت. مردمان جمان انسات های شکرگزاری خود را مدیون حاکم با تدبیر و خداشناس می دانستند. در این سرزمین رنگارنگ و زیبا ، آرامش و آسایش برقرار بود. حاکم به هیچ کس اجازه ظلم و ستم به دیگری را نمی داد. همه مردم در مقابل قانون یکسان بودند و هیچ کس نسبت به دیگری برتری نداشت.هر روز با طلوع خورشید ، مردم کسب و کار خود را شروع می کردند. تا اینکه ناگاه بیماری غیر قابل علاجی در شهر شایع شد.بعضی ازمردم به این بیماری نلشناخته مبتلا شدند و بعضی ها از این بیماری ،جان سالم به در بردند . حکیمان شهر نیز از درمان این بیماری عاجز شده بودند . حاکم نیز به این بیماری مبتلا شد . چند روز در بستر خوابید . هیچ یک از حکیمان نتوانستند او را درمان کنند . تا اینکه حاکم ،شنوایی خود را از دست داد . وقتی متوجه شد ، وحشت کرد. هیچ صدایی نمی شنید فقط لب ها را میدید که تکان می خوردند. روز های اول آرام و قرار ندلشت؛اما بعد از چند روز ، غمگین در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت و به هیچ کس اجازه ورود نمی داد.مردم شهر غمگین بودند . بزرگان شهر به دنبال راه چاره به هر جا مراجعه کردند؛ اما هیچ راه چاره ای نبود. تا اینکه پیر دانایی از بزرگان اجازه خواست تا حاکم را ملاقات کند. او به هر ترتیب خود را به حاکم رساند و با نوشتن روی کف دست حاکم ، به او فهماند که نباید ناراحت و غمگین باشد؛ چرا که خداوند به جز حس شنوایی، حس های دیگری به او داده است و او می تواند آنها را تقویت کند و نقص حس شنوایی خود راجبران کند.حرف های پیر تاثیرش را گذاشت و حاکم به او گفت:《ای پیر دانا!درست میگویی ، من از نعمت های دیگر خداوند غافل بودم 》
امیدوارم مفید باشه