روزی روزگاری دو آبادی سرسبز در کنار کوهی بودند که یکی از آنها به خاطر موقعیتش روستای بالاکوه و دیگری روستای پایین کوه نامیده میشد. آب چشمه ای که از کوه جاری میشد ابتدا از بالاکوه میگذشت و سپس به پایین کوه میرسید و به این ترتیب هر دو آبادی از آب شیرین چشمه بهره مند میشدند.
تا اینکه روزی ارباب بالاکوه تصمیم میگیرد آب را به روی مردم پایین کوه ببندد و به این ترتیب آنها را به اطاعت از خود مجبور کند. مردم پایین کوه که از این ماجرا باخبر شدند همراه با ارباب خود به بالاکوه رفتند و از ارباب بالاکوه خواستند آب را باز کند. اما ارباب بالاکوه به آنها گفت تنها در صورتی که اهالی پایین کوه قبول کنند رعیت او باشند آب را به روی آنها باز خواهد کرد و به کنایه گفت: این دو کوه (منظور دو واژه کوه در نام آبادیهای بالاکوه و پایین کوه است) هرگز به هم نمیرسند و پایین کوه باید از بالاکوه اطلاعت کند وگرنه آب به آنها نمیرسد.
اهالی پایین کوه پیشنهاد ظالمانه ارباب بالاکوه را نپذیرفتند. تا اینکه فکری به ذهن اهالی پایین کوه رسید. ارباب پایین کوه با کمک اهالی تعدادی قنات در آبادی خود حفر کردند و به این ترتیب مردم پایین کوه دوباره به آب شیرین دست پیدا کردند. اما حفر آن همه قنات به تدریج باعث شد چشمه بالاکوه خشک شود.
حالا نوبت ارباب و اهالی بالاکوه بود که برای التماس راهی پایین کوه شوند. آنها از ارباب پایین کوه خواستند کاری کند تا آب به چشمه بالاکوه برگردد. ارباب پایین کوه لبخندی زد و خطاب به ارباب بالاکوه گفت: همانطور که خودت گفتی درست است کوه به کوه نمیرسد ولی فراموش نکن آدم به آدم میرسد.
بفرما بتاج