به نام خدا
روزی مردی در شهر بزرگی درحال گردش بود که به تاجری رسید تاجر گفت میتوانم کمکتان کنم مرد با ناراحتی جواب داد درد من به این راحتی خوب نمیشود تاجر پرسید چرا خب تو مشکلت را بگو شاید من بتوانم کمکت کنم مرد آهی کشید و گفت من از شهر دیگری به اینجا فرار کردم و دیگر نمیتوانم به خانه ام برگردم تاجر گفت چرا فرار کردی چرا نمیتوانی برگردی مرد گفت من به نزد شاه رفتم تا برایش غذا ببرم شاه هم خشمگین بود و از مسئله ای ناراحت بود وقتی من ظرف غذا را به طرف شاه میبردم شاه گفت من میخواهم ظرف غذایم بزرگتر باشد و در همان لحظه حرفی از زبان من بیرون آمد وگفتم همان ظرف کوچک هم برای تو زیاد است و شاه تعجب کرد و فورا مرا از کاخ و همین طور شهر تبعید کرد.
تاجر در همان جا حرف مرد را قطع کرد و گفت زبان سرخ تو سرت را به باد میدهد حالا خوب است فقط تبعید شده ای وشاه دستور مرگ تورا نداده است