کاوه یه شخص عادل بوده و ضحاک شاهی ظالم بوده . ضحاک دو تا مار رو شونه هاش بودن و یه بیماری برای اون به وجود اورده بوده . که باعث نگرانیش شد بود و شیاطین به اون میگن که اگه بخوایی خوب بشی باید این مار ها رو سیر نگه داری و باید مغز افراد جوان رو بهش بدی .و ضحاکم برای بهبود خودش . افراد جوان و پیر رو به قصر فرامیخواندن و مغز ان ها را بیرون میاوردن و به مار ها میدادن . یه روز کاوه _یه اهنگر بوده .اون چون عادل بوده .و میدیده فرزندان جوان چه افراد فقیر و چه بزرگ را میکشند . در بین خودش و مردم یه جلسه ای گرفتن .و به عنوان دوست ضحاکذ.وارد اشپزخانه قصر شد . و وقتی جوانان را به قصر میاوردن اون .مغز حیوان ها رو بیرون میاورد و به جای مغز جوانان به مار ها میداد و از یه راه مخفی .جوانان را فراری میداد ........ تا اینکه تعداد افراد در سر کوهی که جمع شده بودن زیاد شده بود . و توانایی اعتراض داشتن . رو پوش چرمی که اهنگران هنگام .زدن پتک میزدن را از تنش بیرون اورد و سر نیزه ای زد . و به نشانه اعتراض به قصر .هجوم بردند .