آغازین=درروزگارانقدیممردیبوداینمردقصهمابسیارفضولبود. نخودهرآشبودودرهراتفاقیسرک میکشید
میانی=روزیازروزها دوست آن مرد در زمین خود یک کوزه طلا پیدا کرد آن مرد فضول که کوزه طلا را دید گفت عجب چه شانسی چه اقبالی و آن را تحدید کرد که اگر نصف آن کوزه طلا رابه آن مرد فضول ندهد آن مرد فضول میرود و به شاه خبر میدهد که کوزه طلایی در زمینآن پیدا شده بود آن مرد از ترس پادشاهآن معامله را بهناچار پذیرفت آن مرد فضول نصف کوزه طلا را گرفت و فردای آن روز به همه خبر داد که در زمین دوستش کوزه طلا پیدا شده و به هیچکس نگفت که نصف آن را خودش گرفته آن مرد بدبخت از ترس نمیدانست چه کار کند دوست فضول اش به همه گفته و تازه نصف نیمه گفته یعنی نگفته که نصف کوزه من را خودش گرفته بعد چند ساعت خبر به گوش پادشاه رسید پادشاه از این موضوع عصبانی شد که چرا نیامده آن کوزه طلا را تحویل دهد شاه حکم آوردن آن دو مرد را داد ☹ آنها بسیار خوفزده آمدن شاه از آنها پرسید چرا به من آن اتیقه را تحویل ندادید آن مرد فضول به دروغ گفت پادشاه من هم دست این مرد نبودم مرد بعدی گفت دروغ میگوید من نصف کوزه را به ناچار به این فضول پست دادم پادشاه عصبانی شد و گفت هر دو شما کوزه را به من تحویل دهید آن مردان هر کدام نصف کوزه طلا را تحویل دادن بعد گرفتن آن پادشاه آنها را از کاخ بیرون انداخت و آنها دیگه با هم حرف نزدن
پایانی = نتیجه اینه که دهن لقی نکنیم و امانت دار و خوب باشیم و کسی را با تحدید آزار ندهیم
تاج ممنون