یک بار خر مسکینی به نام بابک در یک دشت بزرگ زندگی می کرد به دلیل شرایط دشت غذای کمی در دسترس بود و
بابک همیشه گرسنه بود.
روزی بابک پیازی بزرگ بر روی زمین پیدا کرد. اولین فکری که برای او به ذهن رسید این بود که این پیاز را می خورد و گرسنگی خود را برطرف کند اما او بلافاصله فکر دومی را در نظر گرفت اگر الان این پیاز را بخورم فردا باید دوباره به
دنبال غذا بگردم
بابک تصمیم گرفت که پیاز را در زمین بکارد آن روز دست خودش را برای آینده جوانه زد وقتی پیاز رست و برداشت شد بابک چندین پیاز دیگر داشت. او می توانست گرسنگی خود را برای مدت طولانی تری سیر کند.
این داستان نشان میدهد که گاهی اوقات بهتر است ما در مورد آینده فکر کنیم و امیدها و خواسته های فوری خود را کنار بگذاریم بابک نه سر پیاز را خورد و نه ته پیاز بلکه پیاز را کاشت تا آینده ای بهتر را برای خود فراهم کند