لطفاً یه انشای خاطره طنز بنویسید که در رابطه با خانواده باشه یا مدرسه که منطقی باشه یعنی از این شاخه به اون شاخه نپره

عنوان: روز فراموش‌نشدنی در مدرسه یک روز صبح، وقتی به مدرسه رسیدم، متوجه شدم که معلم ریاضی‌ام، آقای حسینی، تصمیم گرفته بود که یک امتحان ناگهانی بگیرد. همه ما با چهره‌های نگران و ترسیده به کلاس رفتیم. آقای حسینی با لبخند مرموزی گفت: 'امتحان امروز خیلی ساده است! فقط کافیست جواب سوالات را بنویسید.' اما وقتی ورقه‌ها را توزیع کرد، فهمیدیم که سوالات از کتابی بودند که هیچ‌کداممان آن را نخوانده بودیم! در این لحظه، یکی از دوستانم، امیر، به فکر عجیبی افتاد. او شروع کرد به نوشتن جواب‌های خنده‌دار و بی‌ربط. مثلاً برای سوال 'مساحت یک مستطیل را حساب کنید'، نوشت: 'مساحت مستطیل برابر است با تعداد شکلات‌هایی که می‌توان در آن جا داد!' ما هم تحت تأثیر قرار گرفتیم و شروع کردیم به نوشتن جواب‌های خنده‌دار. وقتی ورقه‌ها جمع‌آوری شد، آقای حسینی با تعجب ورقه‌ها را خواند و ناگهان شروع به خندیدن کرد. او گفت: 'این امتحان نه تنها ریاضی نیست بلکه یک کلاس کمدی است!' در نهایت، نه تنها نمره خوبی گرفتیم بلکه آقای حسینی تصمیم گرفت هر هفته یک روز را به خنده و شوخی اختصاص دهد. آن روز برای همیشه در یاد ما ماند و باعث شد تا درس خواندن را با شادی بیشتری ادامه دهیم!