من یک دانش اموز بودم هر روز دوان دوان به طرف مدرسه می دویدم که زود تر از همه برسم در های مدرسه به طرف من باز گشود ومن مهمو تما شای مدرسه بودم ستون های مدرسه تر کیب از رنگ های خاصی داشت انگار این رنگ ها نشانه خاصی دارند چند ساعت با خودم خلوت کردم ودر رویا خودم فرو رفتم این رویانبود بهتر بگمدواقعیت بود باران زیبایی بر من فرا گرفت باران اشک هایش بر رمین جاری میشد ومن با دقت به قطرات ان نگاه میکردم تمام زمین های سرازیر شده پر از اب های باران را فراگرفته بود با خودم گفتم زیر باران برم وهمکلام با او شوم من حسابی گفت گوی خوبی کردم درون ان پر از شادی بود بهش گقتم من یه دانش اموز هستم با کلی ایده های تخیلی اما چون کسی با سخن های من فرا نگرفت من را از کلاس بیرون کردند همه ی اب های فرا گرفته بر من برخورد میکرد انگار هرکدام از قطرات حسی عجیبی به من دست می داد چشم هایم را باز گشودم وهمه چیز به روال عادی برگشت منم از رویا پردازی اخر دلم مانده بود برگ های درختان بر روی من رقصان می رقصیدند حشن بزرگی در پیش بود جشن بز رگوارگی به افتخار خوشحالی همه دانش اموزان این یه حقیقیت بود چشم هارا گشودم ومعلم